وقت غروب بود که «مفضل» وارد مسجده شده بود. مدتی در مسجد تنها بود و مشغول عبادت. اما بعد از درنگی  ابوالعوجاء یکی از دانشمندان معروف وارد شد و به دنبال او یک مرد جوان. دو مرد بعد از احوالپرسی روبه قبر پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) کردند. ابوالعوجاء  گفت :« ببین صاحب این قبر به چه عظمتی رسیده» مرد جوان پاسخ میدهد: «او یک فیلسوف با ادعاهای بزرگ که توانست با جذب مردم ، نام خود را درکنار خدا قرار دهد و مردم هر روز پنج بار از او یاد کنند.» مرد جوان با خواندن ایه از قرآن صحبت را ادامه می دهد و می پرسد که واقعا این جهان افریدگاری دارد؟ ابوالعوجاء پاسخ میدهد: «این خدا زاییده افکار مردم ترسو است که همواره می خواهند یک بزرگتر بالا سر داشته باشند و گرنه طبعیت است که طبیعت را بوجود می آورد.» مرد جوان تایید می کند.

مفضل از خشم به حرف می آید و ابوالعوجاء را مورد خطاب قرار میدهد.« ای ملحد کارت به جایی رسیده که به خدا و رسولش بی ادبی می کنی؟ اگر تنها به خودت رجوع کنی قدرت و عظمت خداوند را خواهی یافت»

ابوالعوجاء پاسخ می دهد:«تو کیستی ؟ اما اگراز دوستان جعفر بن محمد(علیه السلام) باشی ، بدان که این رفتار تو شیوه او نیست .او بارها این سخنان ما را شنیده اما اینگونه که تو رفتار کردی او نکرد.» بعد از نماز مفضل با ناراحتی خود را به محضر امام رساند و ماجرا را برای امام بازگو کرد. امام (علیه السلام)با افسوس به فضل فرمود:«فردا صبح نزد من بیا تا حکمت خدا از افرینش جهان و مخلوقات برایت بگویم.» صبح با طلوع افتاب مفضل خود را به منزل امام(علیه السلام) رساند و تا اذان ظهر پای درس امام نشست . و امام می گفت و مفضل می نوشت. بعد از آن مفضل به ارامش رسید. و اینگونه شد که «کتاب توحید» را در چهار روز نوشت و معروف شد به «توحید مفضل»

منبع:

برگرفته از کتاب: فواره های گنجشک ها نوشته محمود پور وهاب

موضوعات: سیره پیشوایان, امام صادق علیه السلام
[سه شنبه 1399-03-27] [ 04:10:00 ب.ظ ]